دانه کوچک بود و کسی او را نمیدید...
سالهای سال گذشته بود و او هنوز همان دانه کوچک بود.
دانه دلش میخواست به چشم بیاید اما نمیدانست چگونه.
گاهی سوار باد میشد و از جلوی چشمها میگذشت...
گاهی خودش را روی زمینه روشن برگها میانداخت و گاهی فریاد میزد و میگفت:
من هستم، من اینجا هستم، تماشایم کنید.
اما هیچکس جز پرندههایی که قصد خوردنش را داشتند یا حشرههایی که به چشم آذوقه زمستان به او نگاه میکردند، کسی به او توجه نمیکرد.
دانه خسته بود از این زندگی، از این همه گم بودن و کوچکی خسته بود، یک روز رو به خدا کرد و گفت: نه، این رسمش نیست.
من به چشم هیچ کس نمیآیم. کاشکی کمی بزرگتر، کمی بزرگتر مرا میآفریدی.
خدا گفت: اما عزیز کوچکم! تو بزرگی، بزرگتر از آنچه فکر میکنی. حیف که هیچ وقت به خودت فرصت بزرگ شدن ندادی. رشد، ماجرایی است که تو از خودت دریغ کردهای. راستی یادت باشد تا وقتی که میخواهی به چشم بیایی، دیده نمیشوی.
خودت را از چشمها پنهان کن تا دیده شوی.
دانه کوچک معنی حرفهای خدا را خوب نفهمید اما رفت زیر خاک و خودش را پنهان کرد.
رفت تا به حرفهای خدا بیشتر فکر کند.
سالها بعد دانه کوچک سپیداری بلند و باشکوه بود که هیچ کس نمیتوانست ندیدهاش بگیرد؛ سپیداری که به چشم همه میآمد ...
همیشه در عجب بودم که چرا
در جاده ی عشق پا به پایم نمی آمدی!!!
حتی وقتی آهسته و پیوسته می رفتم!
امروز فهمیدم. . .
ریگی که در کفشت بود تو را می آزرد
وقتی نیستی
همه نیستند
نه اینکه نیستند
مثل تو نیستند!
می پرسم چه کار می کنی؟
می گویی به آینده فکر میکنم!
می پرسم آینده؟!
می گویی:
آ: آری ، کاش
ی: یک بار
ن: نشان بدهی
د: دوستم داری
ه: همین
دروغ نگو مرا نمی خواهی
برای پیش مرگ یکی را نمی خواستی؟!
کاشکی
تو را به من عیدی می دادند. . .