دانه کوچک بود و کسی او را نمیدید...
سالهای سال گذشته بود و او هنوز همان دانه کوچک بود.
دانه دلش میخواست به چشم بیاید اما نمیدانست چگونه.
گاهی سوار باد میشد و از جلوی چشمها میگذشت...
گاهی خودش را روی زمینه روشن برگها میانداخت و گاهی فریاد میزد و میگفت:
من هستم، من اینجا هستم، تماشایم کنید.
اما هیچکس جز پرندههایی که قصد خوردنش را داشتند یا حشرههایی که به چشم آذوقه زمستان به او نگاه میکردند، کسی به او توجه نمیکرد.
دانه خسته بود از این زندگی، از این همه گم بودن و کوچکی خسته بود، یک روز رو به خدا کرد و گفت: نه، این رسمش نیست.
من به چشم هیچ کس نمیآیم. کاشکی کمی بزرگتر، کمی بزرگتر مرا میآفریدی.
خدا گفت: اما عزیز کوچکم! تو بزرگی، بزرگتر از آنچه فکر میکنی. حیف که هیچ وقت به خودت فرصت بزرگ شدن ندادی. رشد، ماجرایی است که تو از خودت دریغ کردهای. راستی یادت باشد تا وقتی که میخواهی به چشم بیایی، دیده نمیشوی.
خودت را از چشمها پنهان کن تا دیده شوی.
دانه کوچک معنی حرفهای خدا را خوب نفهمید اما رفت زیر خاک و خودش را پنهان کرد.
رفت تا به حرفهای خدا بیشتر فکر کند.
سالها بعد دانه کوچک سپیداری بلند و باشکوه بود که هیچ کس نمیتوانست ندیدهاش بگیرد؛ سپیداری که به چشم همه میآمد ...
A man with a gun goes into a bank and demands their money.
مردی با اسلحه وارد یک بانک شد و تقاضای پول کرد.
Once he is given the money, he turns to a customer and asks, 'Did you see me rob this bank?'
وقتی پول ها را دریافت کرد رو به یکی از مشتریان بانک کرد و پرسید : آیا شما دیدید که من از این بانک دزدی کنم؟
The man replied, 'Yes sir, I did.'
مرد پاسخ داد : بله قربان من دیدم.
The robber then shot him in the temple , killing him instantly.
.سپس دزد اسلحه را به سمت شقیقه مرد گرفت و او را در جا کشت
He then turned to a couple standing next to him and asked the man, 'Did you see me rob this bank?'
او مجددا رو به زوجی کرد که نزدیک او ایستاده بودند و از آن ها پرسید آیا شما دیدید که من از این بانک دزدی کنم؟
The man replied, 'No sir, I didn't, but my wife did!'
مرد پاسخ داد : نه قربان. من ندیدم اما همسرم دید.
Moral - When Opportunity knocks.... MAKE USE OF IT!
نکته اخلاقی: وقتی شانس در خونه شما را میزند. از آن استفاده کنید!